شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

مادر من ایران

مادرِ من، ایرانِ من

غصه ات کی شود پایان؟

دامنت پر چین و شکن

دشتهایت پر جوش و خروش 

تو برای جوانانت

برای تنخستگان

برای رودهای خشکت

برای گرسنگان

برای لبتشنگان

برای جنگ گریستی

اشکِ تو پایان ندارد مادرم

مادرِ من، ایرانِ من 

غصه ات کی شود پایان؟

صدای اعتراضت خفه شد

مادرِ من، ایرانِ من 

غصه ات کِی شود پایان؟

تو برای فاصله ها

تو برای نان، که تقسیم نشد

تو برای شبزدگان

تو برای نیستی، برای هستی گریستی

مادرِ من، ایرانِ من 

غصه ات کی شود پایان؟

می شد نامت ایران نبود

مظلوم نبودی مادرم

از قوم نجیب زادگان نبودی مادرم

دشتهایت سرسبز

پناهِ جوانانت، دامن سرسبزت

خستگانت تن رها

رودهایت پرآب

گرسنگانت سیر

تشنگانت سیراب

جنگلهایت سرسبز

فاصله هایت نزدیک

نان هایت تقسیم

شبهایت پرنور

روزهایت پرشور

نیستی برای هستی

مادرِ من، ایرانِ من

غصه ات روزی شود پایان

شاد باش، شاد زی

مادرِ من، ایرانِ من

علم بهتر است یا ثروت؟!

روزگاری درس، یار و یاورم بود

شبِ امتحان کتابها از بَرَم بود

می خواندم تا سحر، ورق به ورق کتابهایم

روز، روان بود سوی مدرسه پاهایم

سالها خواندم درس و پژوهش کردم

سوی دانشگاه کنکور را دِرُو کردم

به امیدِ روزی که کار کنم

دلِ خانواده ام شاد کنم

امّا چه سود که رفت شادمانیم

زود رسید زمانِ بی سامانیم

کار نکرده شدم بازنشسته

چه کنم بال و پرم شکسته

نه سری دارم نه زنی

نه خانه ای دارم نه مسکنی

همه گویند چرا بی همسری؟!

زِ بالا خبر آمد روزگاری

که شده حل مُعضَلِ بیکاری

نشد باز نشد حلِّ بیکاری

چه کنم باز باید رفت به حمّالی

حال فهمیدم علم بهتر نبود زِ ثروت

گنج بایدت، علم سراپا خجالت

از ما بهتران

حجله بستند از ما بهتران

به کودکیم دیوانه وار خندیدند

گریه کردم من به دیگران

به بیچارگی من نالیدند

من خود درد خود نگفتم به کس

پس چرا ناکسان، دست به دست، کف زنان، پشت به من رقصیدند

تقدیم به همسرم

به میان من و تو سبک صداقت جاریست

که در آن رویِش سبز خاطره هاست

 که در آن سرمستند

که همه دلشادند

که اندوه و گلایه ندارد جایی

زندگی هست به جا

به میان من و تو که در آن باغ شقایق جاریست

و همه می دانند گل آن باغ پر احساس ترین خاطره هاست

من و تو می دانیم زندگی هست به جا

تا باور ماست به آن کوه بلند 

تا چشم ما به آن رود زلال 

تا تجربه مان به آن دوخته است

تا شقایق بین من و توست

زندگی هست به جا

زندگی هست به جا 

آنجا کجا بود؟

کودکیم جا ماند 

میان کوچه های باغی اش

که جویباری باریک

میان آن هر روز خبرم می کرد:

«صبح است سهیلا»

چقدر راحت بودم

خانه ی ته بن بست و تمیزیش

و صدای هلهله ی عروسی آنجا بود

خدایا چقدر خسته ام 

از این همه قیل و قال

که جا ماندم

میان خودم به میان دیگران

کودکیم تنهایم گذاشت 

لای چادر مادر می خزیدم

آنجا چقدر امن بود

شیرینی ها، رقصیدن ها، دست زدن ها و سادگی ها

چقدر پاک و بی ریا

دلتنگ مدرسه ام شدم

چه زود تابستان میان باغهایش تمام شد