شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

خواب غبارآلود

صبح از خواب بیدار شدم؛

به گمانم شهرم آبادان آمده؛

به شهر گنبدهای فیروزه ای؛

گرم و پر از غبار؛

صمیمیت و مهربانی از آن می بارید؛

این هوا هوای شهرم بود؛

اگر سال ها ندیدمش؛

فدای شهرم؛

گرد و خاکت، گرمایت و شاد بودن مردمانت؛

که شکوِه ندارند، گلایه ندارند؛

همیشه شادند؛

حتی با غبارآلودترین هوای دنیا.

مهتاب

مهتابم را گم کرده بودم؛

شاید ساحلی، یا زیر برگ درختی او را گم کردم؛

وقتی ندانستم چه کسی بودم؛

برای قضاوت دو آدم؛

برای شیرینی یک حرف؛

و آشنایی یک دوست؛

برای روشنایی نیمی از اتاقم؛

برای دانه های تسبیحم؛

که هر کدام از دانه هایش دعایی برای گرسنگان بود؛

برای کشته شدگان؛

برای آنهایی که نان بیچارگی و بی چیزی را در سفره هایشان گنجانده بودند؛

او را ندانسته گم کردم؛

وقتی در هیاهوی مردم گم بودم؛

وقتی گریۀ کودکی به خاطراتم چنگ می زد؛

وقتی چای فنجانم سرد می شد؛

وقتی دلم آماج تهاجم بود؛

وقتی خواب بودم؛

و سبک پرتاب می شدم؛

به قعر یک چاه، یا به زیر ساختمانی بلند؛

باید او را پیدا کنم؛

باری دیگر؛

وقتی دیگر؛

زندگیم بدون او تلخ است.