شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

گریه

می شود باران شد؛

و در هوا پرواز کرد؛

می شود مرغی شد و در قفس بیداد کرد؛

می شود آگه شد از پرواز قو؛

چرخید روی آب؛

روی برکه های پر ز نور، نیلوفران را ناز کرد؛

روی کنج اشک ها سرابی سبز کرد؛

روی ناله ها دست نوازش ساز کرد؛

آخر چرا گیسوی باران را بریدند؟

روی آن بغضِ پر از کینه کشیدند؛

حسرتِ خنده ها به دل مانده؛
دیده ها پر شد از سرخیِ چشم و به گِل مانده.

بوی کودکی

بهار را می گویم؛

همو که از کودکی با من بود؛

بوی نم بارانش مستم می کرد؛

او بوی کودکیم را می داد؛

بوی تک تک لحظه هایم؛

یادش بخیر بهارانم؛

بهار کودکیم.

خانۀ امنِ من

خانه ای خواهم ساخت؛ 

پُر زِ یاسِ سپید؛

پُر زِ صبح امید؛

سقف آن پُر زِ پَرهای وفا؛

 و به رنگِ سبزینگی عشق و صفا؛

رنگین خواهم ساخت؛

ایوان بلندش را؛

و به همه خواهم گفت:

پَرِ صادق بودن، گفتنی خواهد بود؛

و به پاکیِ آسمانِ ابری خواهم گفت:

پرِ پروازِ من اینجا آبیست؛

به پَرِ پروانه خواهم داد؛

هرچه باران جاریست؛

و باران را به سوی جویبارها خواهم کشاند؛

خانۀ امیدِ من اینجا آبیست؛

خانۀ پُرمِهری که به سرخیِ دانه دانۀ انار می ماند؛

که به رنگ خون داغ است؛

و به رنگ عشق زیباست؛

آیا تجربه را هیچ اندوخته اید؟

راستیِ آن با شقایق ها عجین؛

و به روشنیِ صبحِ صفا می ماند؛

باز آمده ام که به پرچینِ صداقت گویم:

پّرِ پروازِ من اینجا جاریست؛

و با روشنیِ این خانه آبیست؛

و تو باز مرا صدا خواهی کرد؛

با چشمانی پُر زِ عسل؛

و قلبی پُر زِ تپش؛

و دستی پُر زِ امید؛

و به تو خواهم گفت:

نقرۀ تک تکِ باران را؛

و با َهم جاری خواهیم شد؛

به رَسای قَدَمَت؛

تو مرا باز بخوان؛

تو مرا باز بگو