آنگاه که قصّۀ زندگی گفته می شد؛
آن نبود که می پنداشتم؛
یا کف دستانم می گفت؛
آنگاه تحقیری بود ملالت بار؛
با تحسینی کوتاه و زودگذر؛
قصه را خود نگفته بودم؛
برایم نوشته بودند؛
گاه برای دیگران که لوس و ازخودراضی؛
قصه را شیرین نمی پنداشتند؛
گاه برای من که برای زنده بودن؛
می دویدم و راه را نمی دانستم کجاست؛
زندگی پژمرده شدن یک آه در میان غصه هاست؛
زندگی گاهاً آن قدر شیرین که در خط نمی گنجد؛
کاش لبخند و گریه ها می دانستند؛
قدر و اندازۀ زندگی را؛
شاید من آن پیدا نکردم.
بهار حقیقتاً زیباست؛
او همانند احساس تنم در تار و پودم طنین انداز؛
و همانند شعر زندگیم بی پرواست؛
بی ریاست.
شب، صدای آهسته آهسته راه رفتن نفس هایم را می شنود؛
برایش سکوت را هدیه ببریم؛
تا همه بدانند تنها و تنها خوبی و سکوت و ایمان است که به آنجا می رود؛
چشمه هایش گرم مثل رگ حیات و شمع وجود و شعر بودن و شدن؛
در این سرزمینِ شهر بی بلوا، بی ریا، بی آلایش؛
و دیگر او می ماند و بس؛
او می آید با قدم هایش؛
با ترنّمِ باران؛
با چین چینِ گل رز؛
و روبانِ سرِ کودکی بیمار؛
با حقیقت زندگی؛
با شراب سرخ حیات؛
زیر رگ هایم داد می زند؛
فکر تو، حس تو، دست و پای تو، چشم تو و زبان تو؛
همه خوبیست؛
همه به سوی دشت سرسبز دل می رود؛
و آنجا می ماند؛
و تکرار زندگی نیست؛
تازگی، دوستی و انسانیت است.
به میان من و تو سبک صداقت جاریست
که در آن رویِش سبز خاطره هاست
که در آن سرمستند
که همه دلشادند
که اندوه و گلایه ندارد جایی
زندگی هست به جا
به میان من و تو که در آن باغ شقایق جاریست
و همه می دانند گل آن باغ پر احساس ترین خاطره هاست
من و تو می دانیم زندگی هست به جا
تا باور ماست به آن کوه بلند
تا چشم ما به آن رود زلال
تا تجربه مان به آن دوخته است
تا شقایق بین من و توست
زندگی هست به جا
زندگی هست به جا