صبح از خواب بیدار شدم؛
به گمانم شهرم آبادان آمده؛
به شهر گنبدهای فیروزه ای؛
گرم و پر از غبار؛
صمیمیت و مهربانی از آن می بارید؛
این هوا هوای شهرم بود؛
اگر سال ها ندیدمش؛
فدای شهرم؛
گرد و خاکت، گرمایت و شاد بودن مردمانت؛
که شکوِه ندارند، گلایه ندارند؛
همیشه شادند؛
حتی با غبارآلودترین هوای دنیا.
به میان من و تو سبک صداقت جاریست
که در آن رویِش سبز خاطره هاست
که در آن سرمستند
که همه دلشادند
که اندوه و گلایه ندارد جایی
زندگی هست به جا
به میان من و تو که در آن باغ شقایق جاریست
و همه می دانند گل آن باغ پر احساس ترین خاطره هاست
من و تو می دانیم زندگی هست به جا
تا باور ماست به آن کوه بلند
تا چشم ما به آن رود زلال
تا تجربه مان به آن دوخته است
تا شقایق بین من و توست
زندگی هست به جا
زندگی هست به جا