شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

دنیای بی آلایش (قسمت سوم)

نمناک، شرجی، گاه عرق کرده و گاهی خنک شده؛ 

رایحۀ دلپذیر آنجا مشامم را نوازش می دهد؛

دیگر زیر پوست پوستینه هم نمیشود قایم شد؛

همه پیدا، همه آشکار، همه یکی؛

پشت سر را نگاه نمیکنم؛

میروم تا به دوران سبدهای گیلاس برسم؛

دیگر بی پروا بودن جُرم نیست؛

بی ریایی، جنایت حساب نمیشود؛

گریه و تضرع، بیگانه نیست؛

دیگر حتی نگاه منتظر ریاکارانه نیست؛

دوستی دلسوزانه است؛

دلسوختن برای مردنِ یک سنجاقک هم ارزش است؛

دیگر حتی توپ بازی، شکستن شیشۀ همسایه نیست؛

و تک تک نفس ها بها دارد؛

چه بی بلوا شهریست اینجا؛

دوست میدارمش؛

برایش جان میدهم؛

برایش دخیل می بندم؛

حتی به بستن نخی به دور امامزاده اش...

دنیای بی آلایش (قسمت دوم)

با باد بازی خواهم کرد؛

او رابه قعر چشمه سار دلم می برم؛

آن را سرازیر خواهم کرد؛

به سوی سبز دشت دلم؛

بند بند دلم پاره شود اگر دروغ گویم؛

و کوزه هایم بشکنند، اگر تشنه نباشم؛

و شروع من بی پایان شود؛

اگر های های نگریم؛

که پایان نشود؛

آنگاه قهر کنم؛

با بیگانگی وجودم؛

شور و شوق شوم با حس باورم؛

پرواز کنم، سبک و بی خیال، بی طاقت؛

و پر از حس هستی؛

آنجا را نمی توانم توصیف کنم؛

او را هر روز در خواب دیده ام؛

خوب، دوست داشتنی، پر از سبزینگی، پر از بنفشه های عرق کرده.

دنیای بی آلایش (قسمت اول)

یادِ بادبادکِ آبیِ روزگارم به خیر؛

که می ساختمش از عروسک؛

برایش لالایی می خواندم از سَرِ مِهر؛

کوک می زدم دانه دانه لباسش را؛

و می چیدم روزگارِ بی آلایشِ بی کینه ام را؛

آن روزها حیات هم رنگ دیگری داشت؛

آن روزها کسی به کارم کار نداشت؛

می شستم اشک خود را؛

و می دادمش به دست باد؛

تا بشوید غبار طاقچه ام را؛

در آن قرآن و دعا؛

روی جلدش مخمل سبز کودکی؛

گیسوانم تارهایش همه خاطره؛

خاطراتِ شیرینِ روزگارِ پشتِ درِ حیاطِ خانه؛

پاکان همه گویند:

پشتِ گلبرگِ گلها قصّه ها نهفته است؛

و قرمزیِ دل، رنگِ گلِ لاله است.

تکرار زندگی (لطفاً نظر خود را بیان فرمائید)

گاهی وقتهاست دل گرفتنها؛

گاهی سرودنها تکرار لحظه ها؛

لحظۀ شیرین باور کردن؛

و چه دل گرفته می توان شد؛

لحظۀ بی باور امید؛

گاهی وقتهاست دلمردگی؛

در این پروازۀ زندگی؛

در این پر شکستگی؛

و خودِ باور او؛

از این همه تکرار خسته ام؛

خستۀ دربه دری ها؛

دربه در لحظه ها؛

و تکرار این همه اول و آخر؛

کودکی و آرامش خیال؛

و حسرت یک مداد رنگی؛

نوجوانی و حسرت یک کلاسور آبی؛

داد و فریاد معلم؛

و گم شدن در- های و هوی بچه ها؛

رفتن به کوچۀ تنگ و تاریکِ زندگی؛

و پس زدن های شمشادهای جوانی؛

با خود می بَرَد قدح قدح جوانیم را؛

و سَر می کشد با حرارت، طراوتم را؛

 و می خورد ذره ذره شاهرگ وجودم را؛

زمانه را می گویم؛

آهای برگرد حسرت کودکیم؛

آهای بیا حسرت نوجوانیم؛

جوانیم پَر میزند؛

و حالا می فهمم که رفت تمام عمر من؛

روز به روز،شب به شب، قطره به قطره؛

و من ذوب شدم؛

در زمین گرم کودکیم.

خانۀ امنِ من

خانه ای خواهم ساخت؛ 

پُر زِ یاسِ سپید؛

پُر زِ صبح امید؛

سقف آن پُر زِ پَرهای وفا؛

 و به رنگِ سبزینگی عشق و صفا؛

رنگین خواهم ساخت؛

ایوان بلندش را؛

و به همه خواهم گفت:

پَرِ صادق بودن، گفتنی خواهد بود؛

و به پاکیِ آسمانِ ابری خواهم گفت:

پرِ پروازِ من اینجا آبیست؛

به پَرِ پروانه خواهم داد؛

هرچه باران جاریست؛

و باران را به سوی جویبارها خواهم کشاند؛

خانۀ امیدِ من اینجا آبیست؛

خانۀ پُرمِهری که به سرخیِ دانه دانۀ انار می ماند؛

که به رنگ خون داغ است؛

و به رنگ عشق زیباست؛

آیا تجربه را هیچ اندوخته اید؟

راستیِ آن با شقایق ها عجین؛

و به روشنیِ صبحِ صفا می ماند؛

باز آمده ام که به پرچینِ صداقت گویم:

پّرِ پروازِ من اینجا جاریست؛

و با روشنیِ این خانه آبیست؛

و تو باز مرا صدا خواهی کرد؛

با چشمانی پُر زِ عسل؛

و قلبی پُر زِ تپش؛

و دستی پُر زِ امید؛

و به تو خواهم گفت:

نقرۀ تک تکِ باران را؛

و با َهم جاری خواهیم شد؛

به رَسای قَدَمَت؛

تو مرا باز بخوان؛

تو مرا باز بگو