دل به هر کس دادیم کودکانه؛
راهمان بستند بی بهانه؛
ای کاش دل سپردن هم ترانه ای داشت؛
ای کاش قُمریِ خانۀ دل لانه ای داشت؛
ای کاش دردهامان را مرهمی بود؛
ای کاش حرفهامان سامانه ای داشت؛
اما افسوس و صد افسوس ؛
که نه ترانه ماند و نه لانه؛
نه هرگز صوفیای دل درمیخانه
شب را به راهم سپردند؛
کورسویی می آمد ز راه؛
چه کنم؟!
راهم را گم کرده بودم؛
آنان شبنمایم نشدند؛
به گورِ سرد راه همراهم شدند؛
بدنم یخ زدۀ راه بود؛
و شب را به پایم بسته بودند؛
آخرِ راه باید مهتابم را بجویم؛
آنان نباید شب را به راهم بسپارند؛
نباید...