شب را به راهم سپردند؛
کورسویی می آمد ز راه؛
چه کنم؟!
راهم را گم کرده بودم؛
آنان شبنمایم نشدند؛
به گورِ سرد راه همراهم شدند؛
بدنم یخ زدۀ راه بود؛
و شب را به پایم بسته بودند؛
آخرِ راه باید مهتابم را بجویم؛
آنان نباید شب را به راهم بسپارند؛
نباید...