شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

آینه

من در کدام آینه گم شدم؟

که به روشنیِ زمانِ خود پی نبردم؛

رگِ کفِ دستانم را به کدام نانِ کپک زده فروختم؟

آنان نخواستند تقسیمِ دستان مرا به گناهِ خود ببخشند؛

هیچ گاه دستانِ پُر-تمنای من برای قسمتی از نان تقسیم نشد؛

آینه من بودم؛

 پس چرا نگاهشان در آن غبارآلود بود؟

فقط بوی عطر نان را از آن دوردست ها حس می کردم؛

و حسِّ من آشنای آنان نبود؛
حقیقت همیشه برایشان تلخ بود؛

آینۀ زمانِ مرا برگردانده بودند؛

وقتی بیدار شدم، که آن را خُرد کرده بودند؛

خانه های سرزمینم همیشه مهربانند؛

مردم درون آن ساکتند؛

دستانشان پرتمنا؛

چشمانشان پرحیا؛

نمی دانم چرا آینه هایشان برعکس است؟!

آن ها شب را نمی خواهند؛
شاید؛ نه...

 حتماً شب به آن ها تحمیل شده است؛

باید نور را به تماشای آینه دعوت کرد؛
تا خانه هایشان نورانی شود؛

باید خنده به سرزمین من بتابد؛

من سرزمینم را تابان می خواهم؛

آینه، خود را به من نشان بده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد