شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

زندگی

آنگاه که قصّۀ زندگی گفته می شد؛

آن نبود که می پنداشتم؛

یا کف دستانم می گفت؛

آنگاه تحقیری بود ملالت بار؛
با تحسینی کوتاه و زودگذر؛

قصه را خود نگفته بودم؛

برایم نوشته بودند؛

گاه برای دیگران که لوس و ازخودراضی؛

قصه را شیرین نمی پنداشتند؛

گاه برای من که برای زنده بودن؛

می دویدم و راه را نمی دانستم کجاست؛

زندگی پژمرده شدن یک آه در میان غصه هاست؛
زندگی گاهاً آن قدر شیرین که در خط نمی گنجد؛

کاش لبخند و گریه ها می دانستند؛

قدر و اندازۀ زندگی را؛

شاید من آن پیدا نکردم.

ندانستم

اعتراف من همین بود و بس؛

کم دانستم؛

که به شما بگویم به زیر خاکستر ماندم؛
و آتش من نمایان نشد؛

بگویم بارها و بارها فریاد بزنم؛

کم فهمیدم؛

که به همه بگویم چگونه پژمرده شدنم را؛

بغض درونم را؛

ساکتم، خیره ماندم؛

فکر من کجای بدنم بود؛

که به ناکسان بگویم؛

ساده زیستنم را.