شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

بوی کودکی

بهار را می گویم؛

همو که از کودکی با من بود؛

بوی نم بارانش مستم می کرد؛

او بوی کودکیم را می داد؛

بوی تک تک لحظه هایم؛

یادش بخیر بهارانم؛

بهار کودکیم.

تکرار زندگی (لطفاً نظر خود را بیان فرمائید)

گاهی وقتهاست دل گرفتنها؛

گاهی سرودنها تکرار لحظه ها؛

لحظۀ شیرین باور کردن؛

و چه دل گرفته می توان شد؛

لحظۀ بی باور امید؛

گاهی وقتهاست دلمردگی؛

در این پروازۀ زندگی؛

در این پر شکستگی؛

و خودِ باور او؛

از این همه تکرار خسته ام؛

خستۀ دربه دری ها؛

دربه در لحظه ها؛

و تکرار این همه اول و آخر؛

کودکی و آرامش خیال؛

و حسرت یک مداد رنگی؛

نوجوانی و حسرت یک کلاسور آبی؛

داد و فریاد معلم؛

و گم شدن در- های و هوی بچه ها؛

رفتن به کوچۀ تنگ و تاریکِ زندگی؛

و پس زدن های شمشادهای جوانی؛

با خود می بَرَد قدح قدح جوانیم را؛

و سَر می کشد با حرارت، طراوتم را؛

 و می خورد ذره ذره شاهرگ وجودم را؛

زمانه را می گویم؛

آهای برگرد حسرت کودکیم؛

آهای بیا حسرت نوجوانیم؛

جوانیم پَر میزند؛

و حالا می فهمم که رفت تمام عمر من؛

روز به روز،شب به شب، قطره به قطره؛

و من ذوب شدم؛

در زمین گرم کودکیم.

آنجا کجا بود؟

کودکیم جا ماند 

میان کوچه های باغی اش

که جویباری باریک

میان آن هر روز خبرم می کرد:

«صبح است سهیلا»

چقدر راحت بودم

خانه ی ته بن بست و تمیزیش

و صدای هلهله ی عروسی آنجا بود

خدایا چقدر خسته ام 

از این همه قیل و قال

که جا ماندم

میان خودم به میان دیگران

کودکیم تنهایم گذاشت 

لای چادر مادر می خزیدم

آنجا چقدر امن بود

شیرینی ها، رقصیدن ها، دست زدن ها و سادگی ها

چقدر پاک و بی ریا

دلتنگ مدرسه ام شدم

چه زود تابستان میان باغهایش تمام شد

زن ایرانی

کودکیم بی صداست

نوجوانیم بی بهاست

جوانیم امّا...

 پر از چون و چراست

به پیری گر رسیم

رنج های زندگی، دردهای مفصلی، سامان ماست