شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

آنجا کجا بود؟

کودکیم جا ماند 

میان کوچه های باغی اش

که جویباری باریک

میان آن هر روز خبرم می کرد:

«صبح است سهیلا»

چقدر راحت بودم

خانه ی ته بن بست و تمیزیش

و صدای هلهله ی عروسی آنجا بود

خدایا چقدر خسته ام 

از این همه قیل و قال

که جا ماندم

میان خودم به میان دیگران

کودکیم تنهایم گذاشت 

لای چادر مادر می خزیدم

آنجا چقدر امن بود

شیرینی ها، رقصیدن ها، دست زدن ها و سادگی ها

چقدر پاک و بی ریا

دلتنگ مدرسه ام شدم

چه زود تابستان میان باغهایش تمام شد