کودکیم جا ماند
میان کوچه های باغی اش
که جویباری باریک
میان آن هر روز خبرم می کرد:
«صبح است سهیلا»
چقدر راحت بودم
خانه ی ته بن بست و تمیزیش
و صدای هلهله ی عروسی آنجا بود
خدایا چقدر خسته ام
از این همه قیل و قال
که جا ماندم
میان خودم به میان دیگران
کودکیم تنهایم گذاشت
لای چادر مادر می خزیدم
آنجا چقدر امن بود
شیرینی ها، رقصیدن ها، دست زدن ها و سادگی ها
چقدر پاک و بی ریا
دلتنگ مدرسه ام شدم
چه زود تابستان میان باغهایش تمام شد