شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

مهتاب

مهتابم را گم کرده بودم؛

شاید ساحلی، یا زیر برگ درختی او را گم کردم؛

وقتی ندانستم چه کسی بودم؛

برای قضاوت دو آدم؛

برای شیرینی یک حرف؛

و آشنایی یک دوست؛

برای روشنایی نیمی از اتاقم؛

برای دانه های تسبیحم؛

که هر کدام از دانه هایش دعایی برای گرسنگان بود؛

برای کشته شدگان؛

برای آنهایی که نان بیچارگی و بی چیزی را در سفره هایشان گنجانده بودند؛

او را ندانسته گم کردم؛

وقتی در هیاهوی مردم گم بودم؛

وقتی گریۀ کودکی به خاطراتم چنگ می زد؛

وقتی چای فنجانم سرد می شد؛

وقتی دلم آماج تهاجم بود؛

وقتی خواب بودم؛

و سبک پرتاب می شدم؛

به قعر یک چاه، یا به زیر ساختمانی بلند؛

باید او را پیدا کنم؛

باری دیگر؛

وقتی دیگر؛

زندگیم بدون او تلخ است.

آنجا کجا بود؟

کودکیم جا ماند 

میان کوچه های باغی اش

که جویباری باریک

میان آن هر روز خبرم می کرد:

«صبح است سهیلا»

چقدر راحت بودم

خانه ی ته بن بست و تمیزیش

و صدای هلهله ی عروسی آنجا بود

خدایا چقدر خسته ام 

از این همه قیل و قال

که جا ماندم

میان خودم به میان دیگران

کودکیم تنهایم گذاشت 

لای چادر مادر می خزیدم

آنجا چقدر امن بود

شیرینی ها، رقصیدن ها، دست زدن ها و سادگی ها

چقدر پاک و بی ریا

دلتنگ مدرسه ام شدم

چه زود تابستان میان باغهایش تمام شد