شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

گم کرده راه (دستهای پرنیاز)

به دست های پُرنیازم یک جرعه شراب دادند؛

به آرزوهای خیالم سرمستیِ ناب دادند؛

کفش های کودکیم به پایم همیشه تنگ بود؛

راه های جوانیم همیشه سنگ بود؛

گفتند: باغ خیالت همیشه سرسبز باد؛

گفتم: باغش بسوخت و نمی دانم خاکسترش به کجا رفت باز؛

گفتند: راه تو کجاست امروز؟

گفتم: گم کرده راهم ندانم به کجام امروز.

گریه

می شود باران شد؛

و در هوا پرواز کرد؛

می شود مرغی شد و در قفس بیداد کرد؛

می شود آگه شد از پرواز قو؛

چرخید روی آب؛

روی برکه های پر ز نور، نیلوفران را ناز کرد؛

روی کنج اشک ها سرابی سبز کرد؛

روی ناله ها دست نوازش ساز کرد؛

آخر چرا گیسوی باران را بریدند؟

روی آن بغضِ پر از کینه کشیدند؛

حسرتِ خنده ها به دل مانده؛
دیده ها پر شد از سرخیِ چشم و به گِل مانده.

زندگی

آنگاه که قصّۀ زندگی گفته می شد؛

آن نبود که می پنداشتم؛

یا کف دستانم می گفت؛

آنگاه تحقیری بود ملالت بار؛
با تحسینی کوتاه و زودگذر؛

قصه را خود نگفته بودم؛

برایم نوشته بودند؛

گاه برای دیگران که لوس و ازخودراضی؛

قصه را شیرین نمی پنداشتند؛

گاه برای من که برای زنده بودن؛

می دویدم و راه را نمی دانستم کجاست؛

زندگی پژمرده شدن یک آه در میان غصه هاست؛
زندگی گاهاً آن قدر شیرین که در خط نمی گنجد؛

کاش لبخند و گریه ها می دانستند؛

قدر و اندازۀ زندگی را؛

شاید من آن پیدا نکردم.

شعر ناتمام

می خواهم بدانم تمام نادانسته های زندگیم را؛

که افق از کجا دمید و به کدام سو خزید؟

که سنگ ریزه های تهِ چشمه را که دزدید؟

...


خواب غبارآلود

صبح از خواب بیدار شدم؛

به گمانم شهرم آبادان آمده؛

به شهر گنبدهای فیروزه ای؛

گرم و پر از غبار؛

صمیمیت و مهربانی از آن می بارید؛

این هوا هوای شهرم بود؛

اگر سال ها ندیدمش؛

فدای شهرم؛

گرد و خاکت، گرمایت و شاد بودن مردمانت؛

که شکوِه ندارند، گلایه ندارند؛

همیشه شادند؛

حتی با غبارآلودترین هوای دنیا.