شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

وحشت (ترور)

به تنهایی شب قسم؛

به برگ های درخت امید؛

به آشتی روز؛

به تمامی معصومیت ها قسم؛

چگونه باور کنم غول بی کسی انسان را؛

که با خود می برد تمامی انسانیت را؛

و مرگ معنایی ندارد؛
و خیره ماندن؛

در یک نگاه پرپر شدن؛

در جوانترین لحظۀ زندگی؛

به لبخند بی کینه قسم؛

به گرمی یک سلام؛

چگونه مرگ برای انسانیت جای گرفت؟

و همه چقدر راحت گذشتند؛

بی دغدغه خاموش بودند؛

شمعی را کسی روشن نکرد؛

دوستی کجای آدمیت بود؟

خانه ها تاریک؛

خانۀ ملت بلند و پرصدا؛

انباشته شد صداهای بی صدا؛

همه گفتند با هم هستیم؛
باز فراموشی؛
و باز فریاد کودکان؛

که انگار صبح فردا را نمی خواستند؛

کاش دیگر صبحی نبود؛

و بیدار نبودیم.

مهتاب

مهتابم را گم کرده بودم؛

شاید ساحلی، یا زیر برگ درختی او را گم کردم؛

وقتی ندانستم چه کسی بودم؛

برای قضاوت دو آدم؛

برای شیرینی یک حرف؛

و آشنایی یک دوست؛

برای روشنایی نیمی از اتاقم؛

برای دانه های تسبیحم؛

که هر کدام از دانه هایش دعایی برای گرسنگان بود؛

برای کشته شدگان؛

برای آنهایی که نان بیچارگی و بی چیزی را در سفره هایشان گنجانده بودند؛

او را ندانسته گم کردم؛

وقتی در هیاهوی مردم گم بودم؛

وقتی گریۀ کودکی به خاطراتم چنگ می زد؛

وقتی چای فنجانم سرد می شد؛

وقتی دلم آماج تهاجم بود؛

وقتی خواب بودم؛

و سبک پرتاب می شدم؛

به قعر یک چاه، یا به زیر ساختمانی بلند؛

باید او را پیدا کنم؛

باری دیگر؛

وقتی دیگر؛

زندگیم بدون او تلخ است.

آینه

من در کدام آینه گم شدم؟

که به روشنیِ زمانِ خود پی نبردم؛

رگِ کفِ دستانم را به کدام نانِ کپک زده فروختم؟

آنان نخواستند تقسیمِ دستان مرا به گناهِ خود ببخشند؛

هیچ گاه دستانِ پُر-تمنای من برای قسمتی از نان تقسیم نشد؛

آینه من بودم؛

 پس چرا نگاهشان در آن غبارآلود بود؟

فقط بوی عطر نان را از آن دوردست ها حس می کردم؛

و حسِّ من آشنای آنان نبود؛
حقیقت همیشه برایشان تلخ بود؛

آینۀ زمانِ مرا برگردانده بودند؛

وقتی بیدار شدم، که آن را خُرد کرده بودند؛

خانه های سرزمینم همیشه مهربانند؛

مردم درون آن ساکتند؛

دستانشان پرتمنا؛

چشمانشان پرحیا؛

نمی دانم چرا آینه هایشان برعکس است؟!

آن ها شب را نمی خواهند؛
شاید؛ نه...

 حتماً شب به آن ها تحمیل شده است؛

باید نور را به تماشای آینه دعوت کرد؛
تا خانه هایشان نورانی شود؛

باید خنده به سرزمین من بتابد؛

من سرزمینم را تابان می خواهم؛

آینه، خود را به من نشان بده...

ناخواسته

به کدام پنجره باز شدم؟

شاید افقِ من چیزِ دیگری بود؛

جانمازش بوی گل و ریحان نمی داد؛

او خدا را پشتِ سر نهاده بود؛

از درونِ پر آشوبش به وجود آمدم؛

مرا ناخواسته به دنیا آورده بود؛

من مالِ کدام اندیشۀ ناپاک او بودم؟

که بی کرانه - قدسیان نامم نهادند؛
او نامش مادر نبود؛

صبر را هیچ گاه معنا نکرد؛

برایم همیشه نفرت به ارمغان آورد؛

راه را نشانم نداد؛

کم بودم و کم بودنم از او بود؛

شاید روزی نامش مادر بود؛

و افقِ من چیز دیگری بود.

هرگز باورم نشد

می خواهم کنار حوض خانه اش بنشینم؛

و نبود وجودش را فریاد کنم؛

روزشمار عید را فغان کنم؛

قدمهایت، صلابت کلامت، نگاهت، صدایت، رگ-مهر دستانت؛

و نبود تو ای خانم؛

چگونه باورم شد؛

سبزه های عیدت؛

سفره های آن زمانت؛

نگاه به در دوختنت؛

خنده هایت، و باز نبودنت را ای خانم؛

چگونه باور کنم؛

می خواهم داد بزنم؛

دلم برایت تنگ است مادرم؛

مادر خوبی ها؛

هرگز نخواهم گفت خداحافظ مادر؛

هرگز نخواهم دید جای خالیت را؛

هرگز باورم نشد نبودنت را؛

هیچ کس جای تو نبود مادرم.