صبح از خواب بیدار شدم؛
به گمانم شهرم آبادان آمده؛
به شهر گنبدهای فیروزه ای؛
گرم و پر از غبار؛
صمیمیت و مهربانی از آن می بارید؛
این هوا هوای شهرم بود؛
اگر سال ها ندیدمش؛
فدای شهرم؛
گرد و خاکت، گرمایت و شاد بودن مردمانت؛
که شکوِه ندارند، گلایه ندارند؛
همیشه شادند؛
حتی با غبارآلودترین هوای دنیا.