آنگاه که قصّۀ زندگی گفته می شد؛
آن نبود که می پنداشتم؛
یا کف دستانم می گفت؛
آنگاه تحقیری بود ملالت بار؛
با تحسینی کوتاه و زودگذر؛
قصه را خود نگفته بودم؛
برایم نوشته بودند؛
گاه برای دیگران که لوس و ازخودراضی؛
قصه را شیرین نمی پنداشتند؛
گاه برای من که برای زنده بودن؛
می دویدم و راه را نمی دانستم کجاست؛
زندگی پژمرده شدن یک آه در میان غصه هاست؛
زندگی گاهاً آن قدر شیرین که در خط نمی گنجد؛
کاش لبخند و گریه ها می دانستند؛
قدر و اندازۀ زندگی را؛
شاید من آن پیدا نکردم.