شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

خواب غبارآلود

صبح از خواب بیدار شدم؛

به گمانم شهرم آبادان آمده؛

به شهر گنبدهای فیروزه ای؛

گرم و پر از غبار؛

صمیمیت و مهربانی از آن می بارید؛

این هوا هوای شهرم بود؛

اگر سال ها ندیدمش؛

فدای شهرم؛

گرد و خاکت، گرمایت و شاد بودن مردمانت؛

که شکوِه ندارند، گلایه ندارند؛

همیشه شادند؛

حتی با غبارآلودترین هوای دنیا.

آینه

من در کدام آینه گم شدم؟

که به روشنیِ زمانِ خود پی نبردم؛

رگِ کفِ دستانم را به کدام نانِ کپک زده فروختم؟

آنان نخواستند تقسیمِ دستان مرا به گناهِ خود ببخشند؛

هیچ گاه دستانِ پُر-تمنای من برای قسمتی از نان تقسیم نشد؛

آینه من بودم؛

 پس چرا نگاهشان در آن غبارآلود بود؟

فقط بوی عطر نان را از آن دوردست ها حس می کردم؛

و حسِّ من آشنای آنان نبود؛
حقیقت همیشه برایشان تلخ بود؛

آینۀ زمانِ مرا برگردانده بودند؛

وقتی بیدار شدم، که آن را خُرد کرده بودند؛

خانه های سرزمینم همیشه مهربانند؛

مردم درون آن ساکتند؛

دستانشان پرتمنا؛

چشمانشان پرحیا؛

نمی دانم چرا آینه هایشان برعکس است؟!

آن ها شب را نمی خواهند؛
شاید؛ نه...

 حتماً شب به آن ها تحمیل شده است؛

باید نور را به تماشای آینه دعوت کرد؛
تا خانه هایشان نورانی شود؛

باید خنده به سرزمین من بتابد؛

من سرزمینم را تابان می خواهم؛

آینه، خود را به من نشان بده...