شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

شعر سپید

در این وبلاگ از احساس و حقیقت زندگیم می گویم

گریه

می شود باران شد؛

و در هوا پرواز کرد؛

می شود مرغی شد و در قفس بیداد کرد؛

می شود آگه شد از پرواز قو؛

چرخید روی آب؛

روی برکه های پر ز نور، نیلوفران را ناز کرد؛

روی کنج اشک ها سرابی سبز کرد؛

روی ناله ها دست نوازش ساز کرد؛

آخر چرا گیسوی باران را بریدند؟

روی آن بغضِ پر از کینه کشیدند؛

حسرتِ خنده ها به دل مانده؛
دیده ها پر شد از سرخیِ چشم و به گِل مانده.

دنیای بی آلایش (قسمت سوم)

نمناک، شرجی، گاه عرق کرده و گاهی خنک شده؛ 

رایحۀ دلپذیر آنجا مشامم را نوازش می دهد؛

دیگر زیر پوست پوستینه هم نمیشود قایم شد؛

همه پیدا، همه آشکار، همه یکی؛

پشت سر را نگاه نمیکنم؛

میروم تا به دوران سبدهای گیلاس برسم؛

دیگر بی پروا بودن جُرم نیست؛

بی ریایی، جنایت حساب نمیشود؛

گریه و تضرع، بیگانه نیست؛

دیگر حتی نگاه منتظر ریاکارانه نیست؛

دوستی دلسوزانه است؛

دلسوختن برای مردنِ یک سنجاقک هم ارزش است؛

دیگر حتی توپ بازی، شکستن شیشۀ همسایه نیست؛

و تک تک نفس ها بها دارد؛

چه بی بلوا شهریست اینجا؛

دوست میدارمش؛

برایش جان میدهم؛

برایش دخیل می بندم؛

حتی به بستن نخی به دور امامزاده اش...

از ما بهتران

حجله بستند از ما بهتران

به کودکیم دیوانه وار خندیدند

گریه کردم من به دیگران

به بیچارگی من نالیدند

من خود درد خود نگفتم به کس

پس چرا ناکسان، دست به دست، کف زنان، پشت به من رقصیدند