یادِ بادبادکِ آبیِ روزگارم به خیر؛
که می ساختمش از عروسک؛
برایش لالایی می خواندم از سَرِ مِهر؛
کوک می زدم دانه دانه لباسش را؛
و می چیدم روزگارِ بی آلایشِ بی کینه ام را؛
آن روزها حیات هم رنگ دیگری داشت؛
آن روزها کسی به کارم کار نداشت؛
می شستم اشک خود را؛
و می دادمش به دست باد؛
تا بشوید غبار طاقچه ام را؛
در آن قرآن و دعا؛
روی جلدش مخمل سبز کودکی؛
گیسوانم تارهایش همه خاطره؛
خاطراتِ شیرینِ روزگارِ پشتِ درِ حیاطِ خانه؛
پاکان همه گویند:
پشتِ گلبرگِ گلها قصّه ها نهفته است؛
و قرمزیِ دل، رنگِ گلِ لاله است.
زندگی را طی کن و آنگاه که بر بلندترین قله هایش رسیدی لبخند خود را نثار سنگ ریزه هایی کن که پایت را خراشیده اند.
خواهرت زهره