شب، صدای آهسته آهسته راه رفتن نفس هایم را می شنود؛
برایش سکوت را هدیه ببریم؛
تا همه بدانند تنها و تنها خوبی و سکوت و ایمان است که به آنجا می رود؛
چشمه هایش گرم مثل رگ حیات و شمع وجود و شعر بودن و شدن؛
در این سرزمینِ شهر بی بلوا، بی ریا، بی آلایش؛
و دیگر او می ماند و بس؛
او می آید با قدم هایش؛
با ترنّمِ باران؛
با چین چینِ گل رز؛
و روبانِ سرِ کودکی بیمار؛
با حقیقت زندگی؛
با شراب سرخ حیات؛
زیر رگ هایم داد می زند؛
فکر تو، حس تو، دست و پای تو، چشم تو و زبان تو؛
همه خوبیست؛
همه به سوی دشت سرسبز دل می رود؛
و آنجا می ماند؛
و تکرار زندگی نیست؛
تازگی، دوستی و انسانیت است.