به دست های پُرنیازم یک جرعه شراب دادند؛
به آرزوهای خیالم سرمستیِ ناب دادند؛
کفش های کودکیم به پایم همیشه تنگ بود؛
راه های جوانیم همیشه سنگ بود؛
گفتند: باغ خیالت همیشه سرسبز باد؛
گفتم: باغش بسوخت و نمی دانم خاکسترش به کجا رفت باز؛
گفتند: راه تو کجاست امروز؟
گفتم: گم کرده راهم ندانم به کجام امروز.